داستان رنجش
احمقانه بود، وقتی دستت را توی آب حوض کردی و خواستی ماهی بزرگ رو بگیری؛احمقانه بود، وقتی ادای گربه رو در آوردی؛ احمقانه بود، وقتی مادر تورا صدا کرد و به او جوابی ندادی؛ احمقانه بود، وقتی امروز گل سرخ خود نمایی را شروع کرده بود تواورا پرپر کردی؛راستی میدانم اصلا به ذهنت هم خطور کرده نکرد که امروز چه کارهای احمقانه ای کردی, میدانی من صدای تاپ تاپ قلب ماهی را شنیدم من ناراحتی گربه را دیدم خستگی مادر را حس کردم نومیدی زنبور عسل را حس کردم چقدر بد که اینها لحظه ای به ذهنت خطور نکرد.
نظرات شما عزیزان: